ندانم مژده آواز پای کیست در گوشم
که از شور تپیدنهای دل گردید کر گوشم
حدیث لعلت از شور جهانم بیخبر دارد
گران شد چون صدف آخر به آب این گهر گوشم
به گلشن بی تو می لرزم به خویش از نوحهٔ بلبل
مباد از شعلهٔ آوازگیرد در شررگوشم
غبار ریزش اشک و گداز ناله گیر از من
که من ازپردهٔ دل تا سواد چشم تر گوشم
ز انداز پیامت لذت دیدار می جوشد
نهان می گشت چشم انتظار، ای کاش درگوشم
نمی دانم چه آهنگست قانون خرامت را
که جای نقش پا فرشست در هر رهگذر گوشم
چه امکانست وهم غیر گنجد در خیال من
تویی منظور اگر چشمم ، تویی مسموع اگر گوشم
خموشم دیده ای اما به ساز بینواییها
خروشی هست کان را در نمی یابد مگر گوشم
مقیم خلوت رازت نی ام لیک اینقدر دانم
که حرفی می کشد چون حلقه از بیرون درگوشم
فسون درد سر بر من مخوانید ای سخن سازان
که من بر حرفهای ناشنیدن بیشتر گوشم
به تیغ گفتگو آفاق با من برنمی آید
اگر بندد گلی از پنبه بر روی سپر گوشم
دماغی ساز کن درد سر اینجا کم نمی باشد
جهان افسانه سامان است بید ل هر قدر گوشم